هشت سال بعد، دوستان آبث، كه توسط آنژولراس رهبري ميشدند، در حال آمادهسازي انجام يك نارضايتي مدني در شب پنجم و ششم ژوئيه ۱۸۳۲، در پي مرگ ژنرال لامارك، تنها رهبري در فرانسه كه با طبقهٔ كارگر احساس همدردي ميكرد، بودند. لامارك قرباني وبا اپيدمي در شهر شده بود، با اين حال همسايهٔ بينواي او مشكوك بود كه دولت او را مسموم كرده است. دوستان آبث به فقيران سراي معجزات پيوستند. از جمله كساني كه در آن سرا حضور داشتند، گاوروش پسر ارشد تنارديه در خيابان اوچين بود. يكي از دانشجويان، ماريوس پونمرسي، با خانواده خود (بالاخص پدربزرگ خود موسيو ژيونورمان) به خاطر افكار ليبرالي خود طرد ميشود. پس از مرگ پدرش، سرهنگ ژرژ پونمرسي، ماريوس يادداشتي از او پيدا ميكند كه به پسرش سفارش ميكند تا به شخصي به نام گروهبان تنارديه كه جانش را در واترلو نجات داده است كمك كند -در حقيقت تنارديه به اجساد دستبرد ميزد و جان پونمرسي را بر حسب تصادف نجات داد؛ او خودش را يكي از گروهبانان ناپلئون معرفي كرد تا هويتش به عنوان يك دزد افشا نشود. در باغ لوگزامبورگ، او عاشق كوزت نوبلوغ و زيبا ميشود. تنارديهها نيز به پاريس مهاجرت كردند و پس از دست دادن مهمانخانه خود در فقر زندگي ميكنند. آنها با نام مستعار «ژوندرت» در خانه گوربو سكونت دارند (تصادفاً همان ساختماني كه والژان و كوزت پس از ترك مهمانخانه آنها مدت كوتاهي در آن زندگي كردند). ماريوس نيز در همان ساختمان، در همسايگي تنارديهها زندگي ميكند. اپونين، كه حال لاغر و مندرس شده است، ماريوس را در آپارتمانش ملاقات و از او درخواست پول ميكند. براي آنكه ماريوس را تحتتأثير قرار دهد و سوادش را نشان دهد، بخشي از كتاب «پليسها اينجا هستند» را بلند ميخواند و بر روي تكهاي كاغذ مينويسد. ماريوس دلش به حال اپونين ميسوزد و مقداري پول به او ميدهد. پس از خروج اپونين، ماريوس از شكاف ديوار آپارتمان تنارديه را نگاه ميكند. اپونين وارد ميشود و نشان ميدهد كه يك انساندوست را ملاقات كرده و دخترش براي ملاقات تنارديهها ميآيد. به اين ترتيب، تنارديه براي آنكه فقيرتر به نظر برسد آتش را خاموش ميكند و صندلي را ميشكند. همچنين به آزلما دستور ميدهد تا به قطعهاي از شيشهٔ پنجره مشت بزند. در پي آن همانطور كه تنارديه انتظار داشت دست او پاره ميشود. فرد انساندوست و دخترش -والژان و كوزت- وارد ميشوند. ماريوس بلافاصله كوزت را ميشناسد. والژان قول ميدهد كه با پولي براي پرداخت اجاره آنها بازگردد. پس از آنكه او و كوزت خارج ميشوند، ماريوس از اپونين درخواست ميكند تا آدرس آنها را براي او پيدا كند و اپونين كه خود عاشق ماريوس شده است با اكراه ميپذيرد. تنارديه نيز والژان و كوزت را ميشناسد و با خود پيمان ميبندد تا انتقام خود را بگيرد. تنارديه از پاترون مينت درخواست كمك ميكند، كه به عنوان گروهي ترسناك، قاتل و دزد معروف بود. ماريوس از نقشه تنارديه با خبر ميشود و گزارش اين جنايت را به ژاور ميدهد. ژاور به ماريوس دو تپانچه ميدهد و به او ميگويد كه هر گاه اوضاع خطرناك شد تير را به هوا بزند. ماريوس به خانه بازميگردد و منتظر ژاور و مأمورانش ميماند. تنارديه، اپونين و آزلما را بيرون ميفرستد تا از عدم حضور پليس اطمينان پيدا كنند. وقتي والژان با پول بازميگردد، تنارديه و پاترون مينت براي او كمين كرده بودند و او هويت اصلي خود را آشكار ميكند. ماريوس، تنارديه را به عنوان ناجي پدرش در واترلو ميشناسد و بر سر يك دوراهي گرفتار ميشود. او سعي ميكند راهي بيابد تا بدون خيانت به تنارديه به ژان والژان كمك كند.
هشت سال بعد، دوستان آبث، كه توسط آنژولراس رهبري ميشدند، در حال آمادهسازي انجام يك نارضايتي مدني در شب پنجم و ششم ژوئيه ۱۸۳۲، در پي مرگ ژنرال لامارك، تنها رهبري در فرانسه كه با طبقهٔ كارگر احساس همدردي ميكرد، بودند. لامارك قرباني وبا اپيدمي در شهر شده بود، با اين حال همسايهٔ بينواي او مشكوك بود كه دولت او را مسموم كرده است. دوستان آبث به فقيران سراي معجزات پيوستند. از جمله كساني كه در آن سرا حضور داشتند، گاوروش پسر ارشد تنارديه در خيابان اوچين بود. يكي از دانشجويان، ماريوس پونمرسي، با خانواده خود (بالاخص پدربزرگ خود موسيو ژيونورمان) به خاطر افكار ليبرالي خود طرد ميشود. پس از مرگ پدرش، سرهنگ ژرژ پونمرسي، ماريوس يادداشتي از او پيدا ميكند كه به پسرش سفارش ميكند تا به شخصي به نام گروهبان تنارديه كه جانش را در واترلو نجات داده است كمك كند -در حقيقت تنارديه به اجساد دستبرد ميزد و جان پونمرسي را بر حسب تصادف نجات داد؛ او خودش را يكي از گروهبانان ناپلئون معرفي كرد تا هويتش به عنوان يك دزد افشا نشود. در باغ لوگزامبورگ، او عاشق كوزت نوبلوغ و زيبا ميشود. تنارديهها نيز به پاريس مهاجرت كردند و پس از دست دادن مهمانخانه خود در فقر زندگي ميكنند. آنها با نام مستعار «ژوندرت» در خانه گوربو سكونت دارند (تصادفاً همان ساختماني كه والژان و كوزت پس از ترك مهمانخانه آنها مدت كوتاهي در آن زندگي كردند). ماريوس نيز در همان ساختمان، در همسايگي تنارديهها زندگي ميكند. اپونين، كه حال لاغر و مندرس شده است، ماريوس را در آپارتمانش ملاقات و از او درخواست پول ميكند. براي آنكه ماريوس را تحتتأثير قرار دهد و سوادش را نشان دهد، بخشي از كتاب «پليسها اينجا هستند» را بلند ميخواند و بر روي تكهاي كاغذ مينويسد. ماريوس دلش به حال اپونين ميسوزد و مقداري پول به او ميدهد. پس از خروج اپونين، ماريوس از شكاف ديوار آپارتمان تنارديه را نگاه ميكند. اپونين وارد ميشود و نشان ميدهد كه يك انساندوست را ملاقات كرده و دخترش براي ملاقات تنارديهها ميآيد. به اين ترتيب، تنارديه براي آنكه فقيرتر به نظر برسد آتش را خاموش ميكند و صندلي را ميشكند. همچنين به آزلما دستور ميدهد تا به قطعهاي از شيشهٔ پنجره مشت بزند. در پي آن همانطور كه تنارديه انتظار داشت دست او پاره ميشود. فرد انساندوست و دخترش -والژان و كوزت- وارد ميشوند. ماريوس بلافاصله كوزت را ميشناسد. والژان قول ميدهد كه با پولي براي پرداخت اجاره آنها بازگردد. پس از آنكه او و كوزت خارج ميشوند، ماريوس از اپونين درخواست ميكند تا آدرس آنها را براي او پيدا كند و اپونين كه خود عاشق ماريوس شده است با اكراه ميپذيرد. تنارديه نيز والژان و كوزت را ميشناسد و با خود پيمان ميبندد تا انتقام خود را بگيرد. تنارديه از پاترون مينت درخواست كمك ميكند، كه به عنوان گروهي ترسناك، قاتل و دزد معروف بود. ماريوس از نقشه تنارديه با خبر ميشود و گزارش اين جنايت را به ژاور ميدهد. ژاور به ماريوس دو تپانچه ميدهد و به او ميگويد كه هر گاه اوضاع خطرناك شد تير را به هوا بزند. ماريوس به خانه بازميگردد و منتظر ژاور و مأمورانش ميماند. تنارديه، اپونين و آزلما را بيرون ميفرستد تا از عدم حضور پليس اطمينان پيدا كنند. وقتي والژان با پول بازميگردد، تنارديه و پاترون مينت براي او كمين كرده بودند و او هويت اصلي خود را آشكار ميكند. ماريوس، تنارديه را به عنوان ناجي پدرش در واترلو ميشناسد و بر سر يك دوراهي گرفتار ميشود. او سعي ميكند راهي بيابد تا بدون خيانت به تنارديه به ژان والژان كمك كند.