loading...

بينوايان

شرح بينوايان

بازدید : 358
11 زمان : 1399:2


ژان والژان (كه به نام‌هاي موسيو مدلاين، اولتيم فاچلونت، موسيو لبلانك و يوربن فابر نيز شناخته مي‌شود) – اصلي‌ترين شخصيت رمان. به دليل دزديدن يك قرص نان براي سيركردن شكم هفت بچهٔ گرسنهٔ خواهرش، به ۵ سال زندان محكوم شده و بعد از ۱۹ سال به قيد قول شرف از زندان آزاد مي‌شود (بعد از ۴ تلاش ناموفق براي فرار از زندان، ۱۲ سال به محكوميتش اضافه شده و به دليل مبارزه در دومين اقدام به فرارش ۲ سال نيز به محكوميتش اضافه مي‌شود). به دليل محكوميت سابقش جامعه او را نمي‌پذيرد. او با اسقف مايرل روبرو مي‌شود، كسي كه با نشان دادن بخشش خود و تشويقش به مرد جديدي شدن، او را به زندگي بازمي‌گرداند. درحالي كه نشسته و به سخنان اسقف مايرل فكر مي‌كند پاي خود را بر روي يك سكه كه از دست جوان بي‌خانماني افتاده قرار مي‌دهد. زماني كه پسر تلاش مي‌كند تا وال ژان را از خيال خود بيرون بياورد و پولش را بردارد، والژان او را با چوب خود تهديد مي‌كند. او نام خود و پسر را به كشيشي كه در حال عبور است مي‌گويد، و اين موضوع باعث مي‌شود پليس او را به سرقت مسلحانه متهم كند – اگر دوباره دستگير شود، براي هميشه به زندان باز خواهد گشت. او براي يك زندگي صادقانه، نام جديدي انتخاب مي‌كند (موسيو مادلاين). والژان تكنيك‌هاي ساخت جديدي را ارائه كرده و در نهايت دو كارخانه تأسيس مي‌كند و يكي از ثروتمندترين مردان منطقه مي‌شود. با انتخابات مردمي شهردار مي‌شود. هنگام مجازات فانتين با ژاوِر روبرو مي‌شود و براي نجات زندگي شخص ديگري از زندان و نجات كوزت از خانوادهٔ تِنارديه، خود را به پليس تبديل مي‌كند. به دليل سخاوتش نسبت به مردم فقير توسط ژاور در پاريس شناخته مي‌شود، ژاور چندين سال بعد، او را در صومعه دستگير نمي‌كند. ماريوس را از زنداني شدن و مرگ احتمالي نجات مي‌دهد، هويت واقعي خود را به ماريوس و كوزت بعد از ازدواجشان آشكار مي‌كند و قبل از مرگش به آنها مي‌پيوندد. قول خود به اسقف و فانتين را حفظ مي‌كند، تصوير آنها آخرين چيزي است كه قبل از مرگش مي‌بيند.
ژاور - يك بازرس پليس متعصب در تعقيب ژان والژان. در زندان متولد شده است، پدرش محكوم سابقه داري بوده و مادرش پيشگو مي‌باشد، او وجود هر دو را ناديده گرفته و به عنوان نگهبان در زندان شروع به كار مي‌كند، كارهايي مثل ناظر در گروه‌هاي زنجيره‌اي كه وال ژان عضوي از آن مي‌باشد را انجام مي‌دهد (در اينجا بينندگان براي اولين بار قدرت زياد والژان را مي‌بينند). در نهايت او به نيروي پليس در يك شهر كوچك ملحق شده و با نام M – sur-M – شناخته مي‌شود. او فانتين را دستگير كرده و با ته قنداق تفنگ به سر والژان/مادلاين كه دستور مي‌دهد او را آزاد كند، مي‌زند. والژان، ژاور را از دسته خود بيرون مي‌كند و ژاور به دنبال انتقام، به بازرس پليس گزارش مي‌دهد كه او را پيدا كرده است. پليس مي‌گويد اشتباه كرده است، ژان والژان در بازداشت مي‌باشد. زماني كه ژان والژان واقعي خودش را نشان مي‌دهد ژاور در نيروي پليس فرانسه ترفيع گرفته است، او را دستگير مي‌كند و به زندان مي‌فرستد. بعد از فرار دوبارهٔ والژان، تلاش‌هاي ژاور در دستگيري او بيهوده مي‌شود. او تقريباً در خانهٔ گوربو (Gorbeau) وقتي خانوادهٔ تنارديه و پاترون مينت را دستگير مي‌كند، والژان را دوباره دستگير مي‌كند. بعدها، زماني كه به‌صورت مخفي در سنگرها فعاليت مي‌كند هويت اصلي‌اش آشكار مي‌شود. والژان وانمود مي‌كند او را مي‌كشد اما آزادش مي‌كند. زماني ژاور دوباره با والژان برخورد مي‌كند كه او در حال بيرون آمدن از فاضلاب است، او به والژان اجازه مي‌دهد تا ديدار كوتاهي با خانواده داشته باشد و سپس به جاي دستگيري او از آنجا دور مي‌شود. ژاور نمي‌تواند ازخودگذشتي‌اش را با قانوني كه به رسميت مي‌شناسد و البته غيراخلاقي است، وفق بدهد. او با پريدن در رودخانهٔ سن خودكشي مي‌كند.
فانتين - يك زن زيبا از طبقهٔ كارگر كه با يك بچهٔ كوچك، توسط عاشق خود، فليكس تولوميز، رها شده است. فانتين دختر خود كوزت را تحت سرپرستي تنارديه‌ها صاحب مهمانخانه‌اي در روستاي مونت فرميل ترك مي‌كند. مادام تنارديه دختران خود را لوس كرده و از كوزت سوءاستفاده مي‌كند. فانتين شغلي در كارخانهٔ موسيو مدلاين پيدا مي‌كند. او بي‌سواد است و از ديگران براي نوشتن نامه به خانوادهٔ تنارديه كمك مي‌گيرد. سرپرست زن آنجا متوجه مي‌شود كه او يك مادر طرد شده است. براي پاسخگوي به درخواست‌هاي مكرر تنارديه‌ها براي پول، موها و دو دندان جلوي خود را مي‌فروشد و به فحشا كشيده شده و بيمار مي‌شود. والژان زماني كه ژاور او را به جرم حمله به يك مرد كه به او توهين كرده دستگير مي‌كند با او مواجه مي‌شود، برف پشت او را مي‌تكاند و او را به بيمارستان مي‌برد. زماني كه ژاور با والژان در اتاق بيمارستان روبرو مي‌شود، به دليل ضعف ناشي از بيماري و شوك حرف‌هاي ژاور كه مي‌گويد والژان يك محكوم است و دخترش كوزت را به او برنمي‌گرداند مي‌ميرد. (بعد از دلگرمي دكتر، ژان والژان مي‌رود تا دختر او را بازگرداند)
كوزت - (به‌صورت رسمي Euphrasie، همچنين به نام‌هاي Lark, Mademoiselle Lanoire, Ursula نيز شناخته مي‌شود) – دختر نامشروع فانتين و تولوميز. با سن تقريبي سه تا هشت ساله كه مجبور به كار براي خانواده تنارديه است. بعد از مرگ مادرش فانتين، والژان كوزت را از خانواده تنارديه مي‌خرد و مثل دختر خودش به او توجه مي‌كند. او در يك صومعه در پاريس به وسيله راهبه‌ها آموزش مي‌بيند. در زمان بزرگسالي بسيار زيبا مي‌شود. او عاشق ماريوس پونتمرسي شده و در اواخر داستان با هم ازدواج مي‌كنند.
ماريوس پونتمرسي – يك جوان دانشجوي حقوق با روابط آزاد دوستانه در ABC – او بخشي از اصول سياسي پدرش است و يك رابطه تند با پدربزرگ طرفدار سلطنت خود موسيو گيلنورمند دارد. او عاشق كوزت مي‌شود و در سنگرها زماني كه معتقد است والژان كوزت را به لندن مي‌برد با او مبارزه مي‌كند. بعد از ازدواج او و كوزت متوجه مي‌شود كه تنارديه‌ها كلاه‌بردار هستند و به او پول داده‌اند تا فرانسه را ترك كند.
اپونين (دختر جاندرت)- دختر بزرگ تنارديه‌ها. در زمان كودكي توسط والدينش لوس و نازپرورده شده اما در دوره نوجواني عاقبتش مثل بچه‌هاي خياباني مي‌شود. او در جنايات پدرش شركت كرده و براي به دست آوردن پول توطئه مي‌كند. كوركورانه عاشق ماريوس مي‌شود. به درخواست ماريوس، خانه كوزت و والژان را پيدا كرده و با ناراحتي او را به آنجا مي‌برد. همچنين او مانع پدرش پاترون مينت و بروجان از دزدي خانه در طول ملاقات ماريوس و كوزت مي‌شود. او به يك پسر تغيير قيافه داده و با مهارت ماريوس را به سنگرها مي‌برد به اميد اينكه خودش و ماريوس با يكديگر بميرند. چون مي‌خواهد زودتر از ماريوس بميرد، براي جلوگيري از تيراندازي يك سرباز به ماريوس دست خود را جلو مي‌اندازد. گلوله از دست او رد شده و به پشتش مي‌خورد و به شدت زخمي مي‌شود. در زمان مرگ، تمام اتفاقات را براي ماريوس اعتراف مي‌كند و نامه‌اي از كوزت را به او مي‌دهد. آخرين در خواست او از ماريوس اينست كه او را ببخشد، ماريوس پيشاني‌اش را مي‌بوسد، درخواست او را با احساسات عاشقانه پاسخ نمي‌دهد اما براي زندگي سخت او متأسف مي‌شود.
مادام و موسيو تنارديه (همچنين به نام‌هاي جاندرت، ام. فابانتو، ام. تنارد نيز شناخته مي‌شوند) – زن و شوهر، والدين پنج فرزند: دو دختر، اپوني و آزلما و سه پسر، گاوروژ و دو پسر جوانتر كه در داستان اسمي ندارند. تا قبل از رفتن كوزت با والژان، آنها از كوزت به دليل كودك بودن سوءاستفاده مي‌كردند و براي سرپرستي او از فانتين پول مي‌گرفتند. آنها ورشكست شده و تحت نام جاندرت به خانه گاربو در پاريس نقل مكان كرده و در كنار اتاق ماريوس زندگي مي‌كنند. شوهر با يك گروه جنايتكار بنام پاترون-مينت همكاري مي‌كند و براي دستگيري والژان توطئه مي‌چيند و توسط ماريوس خنثي مي‌شود. ژاور اين زوج را دستگير مي‌كند. زن در زندان مي‌ميرد. شوهر او نامه‌اي براي ماريوس مي‌نويسد و براي دانسته‌هايش از گذشته والژان باج خواهي مي‌كند، ماريوس هزينه خروج از كشور او را مي‌پردازد. او درنهايت يك تاجر برده در ايالات متحده مي‌شود.
انجوراس - رهبر Les Amis de l'ABC (ياران ABC) در قيام پاريس. دوست دار و متعهد به اصول جمهوري و نظريه پيشرفت. او و گرانتير بعد از سقوط سنگرها توسط گارد ملي اعدام شدند.
گاوروش - فرزند وسط و بزرگترين پسر خانواده تنارديه. او به تنهايي مثل يك ولگرد خياباني زندگي كرده و شب‌ها درون مجسمه فيل در باستيل مي‌خوابد. او از دو برادر جوانتر خود كه از رابطه‌شان آگاهي ندارند، مراقبت مي‌كند. در سنگرها حاضر بوده و هنگام جمع‌آوري گلوله‌ها از اجساد گارد ملي كشته مي‌شود.
اسقف مايرل - اسقف Dign (نام كامل چارلز-فرانچس-بينونو مايرل)- يك كشيش سالمند مهربان كه بعد از برخورد با ناپلئون به مقام اسقفي ترفيع پيدا كرد. بعد از دزديدن تعدادي ظرف نقره به‌وسيلهٔ والژان، او را از دستگيري نجات داد و الهام‌بخش تغيير مسير او شد.


ژان والژان (كه به نام‌هاي موسيو مدلاين، اولتيم فاچلونت، موسيو لبلانك و يوربن فابر نيز شناخته مي‌شود) – اصلي‌ترين شخصيت رمان. به دليل دزديدن يك قرص نان براي سيركردن شكم هفت بچهٔ گرسنهٔ خواهرش، به ۵ سال زندان محكوم شده و بعد از ۱۹ سال به قيد قول شرف از زندان آزاد مي‌شود (بعد از ۴ تلاش ناموفق براي فرار از زندان، ۱۲ سال به محكوميتش اضافه شده و به دليل مبارزه در دومين اقدام به فرارش ۲ سال نيز به محكوميتش اضافه مي‌شود). به دليل محكوميت سابقش جامعه او را نمي‌پذيرد. او با اسقف مايرل روبرو مي‌شود، كسي كه با نشان دادن بخشش خود و تشويقش به مرد جديدي شدن، او را به زندگي بازمي‌گرداند. درحالي كه نشسته و به سخنان اسقف مايرل فكر مي‌كند پاي خود را بر روي يك سكه كه از دست جوان بي‌خانماني افتاده قرار مي‌دهد. زماني كه پسر تلاش مي‌كند تا وال ژان را از خيال خود بيرون بياورد و پولش را بردارد، والژان او را با چوب خود تهديد مي‌كند. او نام خود و پسر را به كشيشي كه در حال عبور است مي‌گويد، و اين موضوع باعث مي‌شود پليس او را به سرقت مسلحانه متهم كند – اگر دوباره دستگير شود، براي هميشه به زندان باز خواهد گشت. او براي يك زندگي صادقانه، نام جديدي انتخاب مي‌كند (موسيو مادلاين). والژان تكنيك‌هاي ساخت جديدي را ارائه كرده و در نهايت دو كارخانه تأسيس مي‌كند و يكي از ثروتمندترين مردان منطقه مي‌شود. با انتخابات مردمي شهردار مي‌شود. هنگام مجازات فانتين با ژاوِر روبرو مي‌شود و براي نجات زندگي شخص ديگري از زندان و نجات كوزت از خانوادهٔ تِنارديه، خود را به پليس تبديل مي‌كند. به دليل سخاوتش نسبت به مردم فقير توسط ژاور در پاريس شناخته مي‌شود، ژاور چندين سال بعد، او را در صومعه دستگير نمي‌كند. ماريوس را از زنداني شدن و مرگ احتمالي نجات مي‌دهد، هويت واقعي خود را به ماريوس و كوزت بعد از ازدواجشان آشكار مي‌كند و قبل از مرگش به آنها مي‌پيوندد. قول خود به اسقف و فانتين را حفظ مي‌كند، تصوير آنها آخرين چيزي است كه قبل از مرگش مي‌بيند.
ژاور - يك بازرس پليس متعصب در تعقيب ژان والژان. در زندان متولد شده است، پدرش محكوم سابقه داري بوده و مادرش پيشگو مي‌باشد، او وجود هر دو را ناديده گرفته و به عنوان نگهبان در زندان شروع به كار مي‌كند، كارهايي مثل ناظر در گروه‌هاي زنجيره‌اي كه وال ژان عضوي از آن مي‌باشد را انجام مي‌دهد (در اينجا بينندگان براي اولين بار قدرت زياد والژان را مي‌بينند). در نهايت او به نيروي پليس در يك شهر كوچك ملحق شده و با نام M – sur-M – شناخته مي‌شود. او فانتين را دستگير كرده و با ته قنداق تفنگ به سر والژان/مادلاين كه دستور مي‌دهد او را آزاد كند، مي‌زند. والژان، ژاور را از دسته خود بيرون مي‌كند و ژاور به دنبال انتقام، به بازرس پليس گزارش مي‌دهد كه او را پيدا كرده است. پليس مي‌گويد اشتباه كرده است، ژان والژان در بازداشت مي‌باشد. زماني كه ژان والژان واقعي خودش را نشان مي‌دهد ژاور در نيروي پليس فرانسه ترفيع گرفته است، او را دستگير مي‌كند و به زندان مي‌فرستد. بعد از فرار دوبارهٔ والژان، تلاش‌هاي ژاور در دستگيري او بيهوده مي‌شود. او تقريباً در خانهٔ گوربو (Gorbeau) وقتي خانوادهٔ تنارديه و پاترون مينت را دستگير مي‌كند، والژان را دوباره دستگير مي‌كند. بعدها، زماني كه به‌صورت مخفي در سنگرها فعاليت مي‌كند هويت اصلي‌اش آشكار مي‌شود. والژان وانمود مي‌كند او را مي‌كشد اما آزادش مي‌كند. زماني ژاور دوباره با والژان برخورد مي‌كند كه او در حال بيرون آمدن از فاضلاب است، او به والژان اجازه مي‌دهد تا ديدار كوتاهي با خانواده داشته باشد و سپس به جاي دستگيري او از آنجا دور مي‌شود. ژاور نمي‌تواند ازخودگذشتي‌اش را با قانوني كه به رسميت مي‌شناسد و البته غيراخلاقي است، وفق بدهد. او با پريدن در رودخانهٔ سن خودكشي مي‌كند.
فانتين - يك زن زيبا از طبقهٔ كارگر كه با يك بچهٔ كوچك، توسط عاشق خود، فليكس تولوميز، رها شده است. فانتين دختر خود كوزت را تحت سرپرستي تنارديه‌ها صاحب مهمانخانه‌اي در روستاي مونت فرميل ترك مي‌كند. مادام تنارديه دختران خود را لوس كرده و از كوزت سوءاستفاده مي‌كند. فانتين شغلي در كارخانهٔ موسيو مدلاين پيدا مي‌كند. او بي‌سواد است و از ديگران براي نوشتن نامه به خانوادهٔ تنارديه كمك مي‌گيرد. سرپرست زن آنجا متوجه مي‌شود كه او يك مادر طرد شده است. براي پاسخگوي به درخواست‌هاي مكرر تنارديه‌ها براي پول، موها و دو دندان جلوي خود را مي‌فروشد و به فحشا كشيده شده و بيمار مي‌شود. والژان زماني كه ژاور او را به جرم حمله به يك مرد كه به او توهين كرده دستگير مي‌كند با او مواجه مي‌شود، برف پشت او را مي‌تكاند و او را به بيمارستان مي‌برد. زماني كه ژاور با والژان در اتاق بيمارستان روبرو مي‌شود، به دليل ضعف ناشي از بيماري و شوك حرف‌هاي ژاور كه مي‌گويد والژان يك محكوم است و دخترش كوزت را به او برنمي‌گرداند مي‌ميرد. (بعد از دلگرمي دكتر، ژان والژان مي‌رود تا دختر او را بازگرداند)
كوزت - (به‌صورت رسمي Euphrasie، همچنين به نام‌هاي Lark, Mademoiselle Lanoire, Ursula نيز شناخته مي‌شود) – دختر نامشروع فانتين و تولوميز. با سن تقريبي سه تا هشت ساله كه مجبور به كار براي خانواده تنارديه است. بعد از مرگ مادرش فانتين، والژان كوزت را از خانواده تنارديه مي‌خرد و مثل دختر خودش به او توجه مي‌كند. او در يك صومعه در پاريس به وسيله راهبه‌ها آموزش مي‌بيند. در زمان بزرگسالي بسيار زيبا مي‌شود. او عاشق ماريوس پونتمرسي شده و در اواخر داستان با هم ازدواج مي‌كنند.
ماريوس پونتمرسي – يك جوان دانشجوي حقوق با روابط آزاد دوستانه در ABC – او بخشي از اصول سياسي پدرش است و يك رابطه تند با پدربزرگ طرفدار سلطنت خود موسيو گيلنورمند دارد. او عاشق كوزت مي‌شود و در سنگرها زماني كه معتقد است والژان كوزت را به لندن مي‌برد با او مبارزه مي‌كند. بعد از ازدواج او و كوزت متوجه مي‌شود كه تنارديه‌ها كلاه‌بردار هستند و به او پول داده‌اند تا فرانسه را ترك كند.
اپونين (دختر جاندرت)- دختر بزرگ تنارديه‌ها. در زمان كودكي توسط والدينش لوس و نازپرورده شده اما در دوره نوجواني عاقبتش مثل بچه‌هاي خياباني مي‌شود. او در جنايات پدرش شركت كرده و براي به دست آوردن پول توطئه مي‌كند. كوركورانه عاشق ماريوس مي‌شود. به درخواست ماريوس، خانه كوزت و والژان را پيدا كرده و با ناراحتي او را به آنجا مي‌برد. همچنين او مانع پدرش پاترون مينت و بروجان از دزدي خانه در طول ملاقات ماريوس و كوزت مي‌شود. او به يك پسر تغيير قيافه داده و با مهارت ماريوس را به سنگرها مي‌برد به اميد اينكه خودش و ماريوس با يكديگر بميرند. چون مي‌خواهد زودتر از ماريوس بميرد، براي جلوگيري از تيراندازي يك سرباز به ماريوس دست خود را جلو مي‌اندازد. گلوله از دست او رد شده و به پشتش مي‌خورد و به شدت زخمي مي‌شود. در زمان مرگ، تمام اتفاقات را براي ماريوس اعتراف مي‌كند و نامه‌اي از كوزت را به او مي‌دهد. آخرين در خواست او از ماريوس اينست كه او را ببخشد، ماريوس پيشاني‌اش را مي‌بوسد، درخواست او را با احساسات عاشقانه پاسخ نمي‌دهد اما براي زندگي سخت او متأسف مي‌شود.
مادام و موسيو تنارديه (همچنين به نام‌هاي جاندرت، ام. فابانتو، ام. تنارد نيز شناخته مي‌شوند) – زن و شوهر، والدين پنج فرزند: دو دختر، اپوني و آزلما و سه پسر، گاوروژ و دو پسر جوانتر كه در داستان اسمي ندارند. تا قبل از رفتن كوزت با والژان، آنها از كوزت به دليل كودك بودن سوءاستفاده مي‌كردند و براي سرپرستي او از فانتين پول مي‌گرفتند. آنها ورشكست شده و تحت نام جاندرت به خانه گاربو در پاريس نقل مكان كرده و در كنار اتاق ماريوس زندگي مي‌كنند. شوهر با يك گروه جنايتكار بنام پاترون-مينت همكاري مي‌كند و براي دستگيري والژان توطئه مي‌چيند و توسط ماريوس خنثي مي‌شود. ژاور اين زوج را دستگير مي‌كند. زن در زندان مي‌ميرد. شوهر او نامه‌اي براي ماريوس مي‌نويسد و براي دانسته‌هايش از گذشته والژان باج خواهي مي‌كند، ماريوس هزينه خروج از كشور او را مي‌پردازد. او درنهايت يك تاجر برده در ايالات متحده مي‌شود.
انجوراس - رهبر Les Amis de l'ABC (ياران ABC) در قيام پاريس. دوست دار و متعهد به اصول جمهوري و نظريه پيشرفت. او و گرانتير بعد از سقوط سنگرها توسط گارد ملي اعدام شدند.
گاوروش - فرزند وسط و بزرگترين پسر خانواده تنارديه. او به تنهايي مثل يك ولگرد خياباني زندگي كرده و شب‌ها درون مجسمه فيل در باستيل مي‌خوابد. او از دو برادر جوانتر خود كه از رابطه‌شان آگاهي ندارند، مراقبت مي‌كند. در سنگرها حاضر بوده و هنگام جمع‌آوري گلوله‌ها از اجساد گارد ملي كشته مي‌شود.
اسقف مايرل - اسقف Dign (نام كامل چارلز-فرانچس-بينونو مايرل)- يك كشيش سالمند مهربان كه بعد از برخورد با ناپلئون به مقام اسقفي ترفيع پيدا كرد. بعد از دزديدن تعدادي ظرف نقره به‌وسيلهٔ والژان، او را از دستگيري نجات داد و الهام‌بخش تغيير مسير او شد.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

درباره ما
موضوعات
آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 44
  • بازدید سال : 96
  • بازدید کلی : 8209
  • <
    پیوندهای روزانه
    آرشیو
    اطلاعات کاربری
    نام کاربری :
    رمز عبور :
  • فراموشی رمز عبور؟
  • خبر نامه


    معرفی وبلاگ به یک دوست


    ایمیل شما :

    ایمیل دوست شما :



    کدهای اختصاصی