ژان والژان (كه به نامهاي موسيو مدلاين، اولتيم فاچلونت، موسيو لبلانك و يوربن فابر نيز شناخته ميشود) – اصليترين شخصيت رمان. به دليل دزديدن يك قرص نان براي سيركردن شكم هفت بچهٔ گرسنهٔ خواهرش، به ۵ سال زندان محكوم شده و بعد از ۱۹ سال به قيد قول شرف از زندان آزاد ميشود (بعد از ۴ تلاش ناموفق براي فرار از زندان، ۱۲ سال به محكوميتش اضافه شده و به دليل مبارزه در دومين اقدام به فرارش ۲ سال نيز به محكوميتش اضافه ميشود). به دليل محكوميت سابقش جامعه او را نميپذيرد. او با اسقف مايرل روبرو ميشود، كسي كه با نشان دادن بخشش خود و تشويقش به مرد جديدي شدن، او را به زندگي بازميگرداند. درحالي كه نشسته و به سخنان اسقف مايرل فكر ميكند پاي خود را بر روي يك سكه كه از دست جوان بيخانماني افتاده قرار ميدهد. زماني كه پسر تلاش ميكند تا وال ژان را از خيال خود بيرون بياورد و پولش را بردارد، والژان او را با چوب خود تهديد ميكند. او نام خود و پسر را به كشيشي كه در حال عبور است ميگويد، و اين موضوع باعث ميشود پليس او را به سرقت مسلحانه متهم كند – اگر دوباره دستگير شود، براي هميشه به زندان باز خواهد گشت. او براي يك زندگي صادقانه، نام جديدي انتخاب ميكند (موسيو مادلاين). والژان تكنيكهاي ساخت جديدي را ارائه كرده و در نهايت دو كارخانه تأسيس ميكند و يكي از ثروتمندترين مردان منطقه ميشود. با انتخابات مردمي شهردار ميشود. هنگام مجازات فانتين با ژاوِر روبرو ميشود و براي نجات زندگي شخص ديگري از زندان و نجات كوزت از خانوادهٔ تِنارديه، خود را به پليس تبديل ميكند. به دليل سخاوتش نسبت به مردم فقير توسط ژاور در پاريس شناخته ميشود، ژاور چندين سال بعد، او را در صومعه دستگير نميكند. ماريوس را از زنداني شدن و مرگ احتمالي نجات ميدهد، هويت واقعي خود را به ماريوس و كوزت بعد از ازدواجشان آشكار ميكند و قبل از مرگش به آنها ميپيوندد. قول خود به اسقف و فانتين را حفظ ميكند، تصوير آنها آخرين چيزي است كه قبل از مرگش ميبيند.
ژاور - يك بازرس پليس متعصب در تعقيب ژان والژان. در زندان متولد شده است، پدرش محكوم سابقه داري بوده و مادرش پيشگو ميباشد، او وجود هر دو را ناديده گرفته و به عنوان نگهبان در زندان شروع به كار ميكند، كارهايي مثل ناظر در گروههاي زنجيرهاي كه وال ژان عضوي از آن ميباشد را انجام ميدهد (در اينجا بينندگان براي اولين بار قدرت زياد والژان را ميبينند). در نهايت او به نيروي پليس در يك شهر كوچك ملحق شده و با نام M – sur-M – شناخته ميشود. او فانتين را دستگير كرده و با ته قنداق تفنگ به سر والژان/مادلاين كه دستور ميدهد او را آزاد كند، ميزند. والژان، ژاور را از دسته خود بيرون ميكند و ژاور به دنبال انتقام، به بازرس پليس گزارش ميدهد كه او را پيدا كرده است. پليس ميگويد اشتباه كرده است، ژان والژان در بازداشت ميباشد. زماني كه ژان والژان واقعي خودش را نشان ميدهد ژاور در نيروي پليس فرانسه ترفيع گرفته است، او را دستگير ميكند و به زندان ميفرستد. بعد از فرار دوبارهٔ والژان، تلاشهاي ژاور در دستگيري او بيهوده ميشود. او تقريباً در خانهٔ گوربو (Gorbeau) وقتي خانوادهٔ تنارديه و پاترون مينت را دستگير ميكند، والژان را دوباره دستگير ميكند. بعدها، زماني كه بهصورت مخفي در سنگرها فعاليت ميكند هويت اصلياش آشكار ميشود. والژان وانمود ميكند او را ميكشد اما آزادش ميكند. زماني ژاور دوباره با والژان برخورد ميكند كه او در حال بيرون آمدن از فاضلاب است، او به والژان اجازه ميدهد تا ديدار كوتاهي با خانواده داشته باشد و سپس به جاي دستگيري او از آنجا دور ميشود. ژاور نميتواند ازخودگذشتياش را با قانوني كه به رسميت ميشناسد و البته غيراخلاقي است، وفق بدهد. او با پريدن در رودخانهٔ سن خودكشي ميكند.
فانتين - يك زن زيبا از طبقهٔ كارگر كه با يك بچهٔ كوچك، توسط عاشق خود، فليكس تولوميز، رها شده است. فانتين دختر خود كوزت را تحت سرپرستي تنارديهها صاحب مهمانخانهاي در روستاي مونت فرميل ترك ميكند. مادام تنارديه دختران خود را لوس كرده و از كوزت سوءاستفاده ميكند. فانتين شغلي در كارخانهٔ موسيو مدلاين پيدا ميكند. او بيسواد است و از ديگران براي نوشتن نامه به خانوادهٔ تنارديه كمك ميگيرد. سرپرست زن آنجا متوجه ميشود كه او يك مادر طرد شده است. براي پاسخگوي به درخواستهاي مكرر تنارديهها براي پول، موها و دو دندان جلوي خود را ميفروشد و به فحشا كشيده شده و بيمار ميشود. والژان زماني كه ژاور او را به جرم حمله به يك مرد كه به او توهين كرده دستگير ميكند با او مواجه ميشود، برف پشت او را ميتكاند و او را به بيمارستان ميبرد. زماني كه ژاور با والژان در اتاق بيمارستان روبرو ميشود، به دليل ضعف ناشي از بيماري و شوك حرفهاي ژاور كه ميگويد والژان يك محكوم است و دخترش كوزت را به او برنميگرداند ميميرد. (بعد از دلگرمي دكتر، ژان والژان ميرود تا دختر او را بازگرداند)
كوزت - (بهصورت رسمي Euphrasie، همچنين به نامهاي Lark, Mademoiselle Lanoire, Ursula نيز شناخته ميشود) – دختر نامشروع فانتين و تولوميز. با سن تقريبي سه تا هشت ساله كه مجبور به كار براي خانواده تنارديه است. بعد از مرگ مادرش فانتين، والژان كوزت را از خانواده تنارديه ميخرد و مثل دختر خودش به او توجه ميكند. او در يك صومعه در پاريس به وسيله راهبهها آموزش ميبيند. در زمان بزرگسالي بسيار زيبا ميشود. او عاشق ماريوس پونتمرسي شده و در اواخر داستان با هم ازدواج ميكنند.
ماريوس پونتمرسي – يك جوان دانشجوي حقوق با روابط آزاد دوستانه در ABC – او بخشي از اصول سياسي پدرش است و يك رابطه تند با پدربزرگ طرفدار سلطنت خود موسيو گيلنورمند دارد. او عاشق كوزت ميشود و در سنگرها زماني كه معتقد است والژان كوزت را به لندن ميبرد با او مبارزه ميكند. بعد از ازدواج او و كوزت متوجه ميشود كه تنارديهها كلاهبردار هستند و به او پول دادهاند تا فرانسه را ترك كند.
اپونين (دختر جاندرت)- دختر بزرگ تنارديهها. در زمان كودكي توسط والدينش لوس و نازپرورده شده اما در دوره نوجواني عاقبتش مثل بچههاي خياباني ميشود. او در جنايات پدرش شركت كرده و براي به دست آوردن پول توطئه ميكند. كوركورانه عاشق ماريوس ميشود. به درخواست ماريوس، خانه كوزت و والژان را پيدا كرده و با ناراحتي او را به آنجا ميبرد. همچنين او مانع پدرش پاترون مينت و بروجان از دزدي خانه در طول ملاقات ماريوس و كوزت ميشود. او به يك پسر تغيير قيافه داده و با مهارت ماريوس را به سنگرها ميبرد به اميد اينكه خودش و ماريوس با يكديگر بميرند. چون ميخواهد زودتر از ماريوس بميرد، براي جلوگيري از تيراندازي يك سرباز به ماريوس دست خود را جلو مياندازد. گلوله از دست او رد شده و به پشتش ميخورد و به شدت زخمي ميشود. در زمان مرگ، تمام اتفاقات را براي ماريوس اعتراف ميكند و نامهاي از كوزت را به او ميدهد. آخرين در خواست او از ماريوس اينست كه او را ببخشد، ماريوس پيشانياش را ميبوسد، درخواست او را با احساسات عاشقانه پاسخ نميدهد اما براي زندگي سخت او متأسف ميشود.
مادام و موسيو تنارديه (همچنين به نامهاي جاندرت، ام. فابانتو، ام. تنارد نيز شناخته ميشوند) – زن و شوهر، والدين پنج فرزند: دو دختر، اپوني و آزلما و سه پسر، گاوروژ و دو پسر جوانتر كه در داستان اسمي ندارند. تا قبل از رفتن كوزت با والژان، آنها از كوزت به دليل كودك بودن سوءاستفاده ميكردند و براي سرپرستي او از فانتين پول ميگرفتند. آنها ورشكست شده و تحت نام جاندرت به خانه گاربو در پاريس نقل مكان كرده و در كنار اتاق ماريوس زندگي ميكنند. شوهر با يك گروه جنايتكار بنام پاترون-مينت همكاري ميكند و براي دستگيري والژان توطئه ميچيند و توسط ماريوس خنثي ميشود. ژاور اين زوج را دستگير ميكند. زن در زندان ميميرد. شوهر او نامهاي براي ماريوس مينويسد و براي دانستههايش از گذشته والژان باج خواهي ميكند، ماريوس هزينه خروج از كشور او را ميپردازد. او درنهايت يك تاجر برده در ايالات متحده ميشود.
انجوراس - رهبر Les Amis de l'ABC (ياران ABC) در قيام پاريس. دوست دار و متعهد به اصول جمهوري و نظريه پيشرفت. او و گرانتير بعد از سقوط سنگرها توسط گارد ملي اعدام شدند.
گاوروش - فرزند وسط و بزرگترين پسر خانواده تنارديه. او به تنهايي مثل يك ولگرد خياباني زندگي كرده و شبها درون مجسمه فيل در باستيل ميخوابد. او از دو برادر جوانتر خود كه از رابطهشان آگاهي ندارند، مراقبت ميكند. در سنگرها حاضر بوده و هنگام جمعآوري گلولهها از اجساد گارد ملي كشته ميشود.
اسقف مايرل - اسقف Dign (نام كامل چارلز-فرانچس-بينونو مايرل)- يك كشيش سالمند مهربان كه بعد از برخورد با ناپلئون به مقام اسقفي ترفيع پيدا كرد. بعد از دزديدن تعدادي ظرف نقره بهوسيلهٔ والژان، او را از دستگيري نجات داد و الهامبخش تغيير مسير او شد.
ژان والژان به سنگر ميرسد و بلافاصله جان يك مرد را نجات ميدهد. او هنوز مطمئن نيست كه ميخواهد از او محافظت كند يا او را بكشد. ماريوس والژان را در اولين نگاه ميشناسد. آنژولراس اعلام ميكند كه گلولههايشان رو به اتمام است. گاوروش هنگامي كه براي برداشتن مهمّات افراد گارد ملّي از سنگر خارج ميشود، مورد اصابت گلولهٔ نيروهاي نظامي قرار ميگيرد. والژان داوطلب ميشود تا خودش ژاور را اعدام نمايد و آنژولراس اين اجازه را به او ميدهد. والژان، ژاور را از ديد ديگران خارج ميكند و سپس تيري را در هوا شليك ميكند و به ژاور اجازه ميدهد كه برود. ماريوس به اشتباه فكر ميكند والژان ژاور را كشتهاست. سنگر سقوط ميكند و والژان، ماريوس زخمي و بيهوش را بر دوش ميگيرد. ديگر دانشجويان همگي كشته ميشوند. والژان در حاليكه ماريوس را بر دوش ميبرد از راه فاضلاب شهري فرار كرد. والژان يك گشت پليس را از سرباز ميكند و دريچهاي به بيرون پيدا ميكند امّا دريچه قفل است. تنارديه در تاريكي پديدار ميشود. والژان او را ميشناسد امّا كثيفي والژان مانع از شناسايي او توسط تنارديه ميگردد. تنارديه گمان ميبرد كه والژان يك قاتل است كه جنازهٔ قرباني خود را حمل ميكند و پيشنهاد ميدهد دريچه را در ازاي پول باز كند. او جيبهاي والژان و ماريوس را ميگردد و تكهاي از كت ماريوس را ميكند تا بتواند بعداً او را شناسايي كند. تنارديه سي فرانكي كه يافت را برداشت و دريچه را باز كرد و اجازه داد والژان خارج شود. حالت اضطرار والژان حواس او را از پليسهايي كه به دنبالش بودند، پرت كرد. هنگام خروج والژان با ژاور برخورد ميكند و از او زمان ميخواهد تا پيش از تسليم شدن بتواند ماريوس را به خانه برساند. ژاور با فرض اينكه ماريوس در دقايق پيش رو ميميرد با والژان موافقت ميكند. پس از آنكه ماريوس را به خانهٔ پدربزرگش رساندند، والژان درخواست كرد كه زماني كوتاه را به خانهٔ خود برود و ژاور موافقت كرد. آنجا ژاور ميگويد كه در خيابان منتظر او ميماند امّا هنگامي كه والژان از پنجره خيابان را نگاه ميكند ميبيند كه او رفته است. ژاور خيابان را پايين ميرود و با خود فكر ميكند كه بين دو راهي اعتقاد سختگيرانهاش دربارهٔ قانون و بخشش والژان ماندهاست. او حس ميكرد نميتواند بيشتر از اين در پي والژان باشد امّا همچنين نميتواند وظيفه خود در قبال قانون را نيز از ذهن بيرون كند. ژاور از عهدهٔ اين دوراهي برنميآيد و با انداختن خودش درون رودخانه سن خودكشي ميكند. جراحت ماريوس به آرامي درمان ميشود. در حاليكه او و كوزت مهياي ازدواج ميشوند، والژان ثروتي حدوداً ششصدهزار فرانكي به آنها ميبخشد. عروسي آنها در خلال مراسم ماردي گرا انجام ميگيرد. در عروسي والژان توسط تنارديه شناسايي ميشود و از آزلما ميخواهد تا او را تعقيب كند. پس از عروسي، والژان براي ماريوس اعتراف ميكند كه يك جبركار سابق است. ماريوس وحشتزده ميشود و با فرض اينكه بدترين وجه والژان جنبهٔ اخلاقي اوست زمانهاي ملاقات او و كوزت را به صورت نامحسوس كاهش ميدهد. والژان به نظر ماريوس و جدايياش از كوزت احترام ميگذارد. والژان اراده زندگي كردن را از دست ميدهد و از تخت خود خارج نميشود. تنارديه با لباس مبدل نزد ماريوس ميآيد امّا ماريوس او را ميشناسد. تنارديه سعي ميكند از ماريوس بابت چيزهايي كه از والژان ميداند باج بگيرد امّا سهواً تصورات غلط ماريوس دربارهٔ والژان را اصلاح ميكند و او را از تمام كارهاي خوبي كه والژان انجام داده است، آگاه ميكند. او سعي ميكند ماريوس را قانع كند كه والژان قاتل است و تكهاي از لباس ماريوس را كه پاره كردهبود به عنوان مدرك نشان ميدهد. ماريوس پارچهٔ كت خود را ميشناسد و ميفهمد كه والژان او را از سنگر نجات دادهاست. ماريوس مداركي از تنارديه را آشكار ميكند و به او پيشنهاد ميدهد تا مبلغ عظيمي را به او بدهد تا از آنجا مهاجرت كند و ديگر بازنگردد. تنارديه پيشنهاد او را ميپذيرد و با آزلما راهي آمريكا ميشود و تاجر برده ميگردد. در راه خانهٔ والژان، ماريوس به سرعت براي كوزت تعريف كرد كه والژان جان او را در سنگر نجات دادهاست. هنگامي كه آنها ميرسند والژان در نزديكي مرگ است و ماريوس و كوزت با او آشتي ميكنند. ژان والژان به كوزت داستان مادرش و نام او را ميگويد. او با خشنودي ميميرد و او را در گورستان گورستان پر-لاشز دفن ميكنند.
پس از آزادي اپونين از زندان، اپونين ماريوس را در «صحراي كاكلي» پيدا ميكند و با ناراحتي آدرس كوزت را به او ميدهد. او ماريوس را به سمت خانهٔ والژان و كوزت در كوچهٔ پلومه راهنمايي ميكند و ماريوس براي چندين روز خانه را تنها تماشا ميكند. او و كوزت بالاخره همديگر را ميبينند و عشقشان را به هم اظهار ميكنند. تنارديه، پاترون مينت و بروژون با كمك گاوروش از زندان فرار ميكنند. در يكي از شبهايي كه ماريوس و كوزت در خانه والژان ديدار ميكردند، شش مرد سعي كردند تا به خانه حمله كنند. اپونين كه بر دروازهٔ خانه نشسته بود تهديد كرد كه اگر دزدان دست از كارشان برندارند، فرياد بزند و تمام همسايهها را بيدار كند. با شنيدن اين دزدان با بيميلي از اين كار گذشتند. در همين حال كوزت به ماريوس ميگويد كه همراه والژان در آخر هفته به انگلستان سفر ميكنند و اين مشكلي بزرگي در رابطه آنها بهوجود ميآورد. در روز بعد، والژان در ميدان شان دو مارس نشسته است. او از مشاهدهٔ چندين بارهٔ تنارديه در اطراف خانهاش احساس خطر ميكند. به طور غيرمنتظرهاي، يادداشتي نيز در بغل او مياندازند كه در آن نوشته «نقل مكان كنيد». او در نور كم موجود تنها هيكلي را ديد كه در حال فرار است. به خانهاش بازگشت و به كوزت گفت در ديگر خانه خود در كوچه لومآرمه اقامت ميكنند و مجدداً تأكيد كرد كه به انگلستان مهاجرت ميكنند. ماريوس سعي كرد موافقت مسيو ژيونورمان را براي ازدواج با كوزت بگيرد. مسيو ژيونورمان عبوس و ناراحت به نظر ميرسيد اما براي آمدن ماريوس ذوق و شوق بسياري داشت. او درخواست ازدواج ماريوس را رد كرد و به او پيشنهاد كرد كوزت را به عنوان معشوقه خود در نظر بگيرد. ماريوس پس از اين توهين خانه را ترك كرد. روز بعد، دانشجويان شورش كرده و موانعي را در خياباني باريك در پاريس علم كردند. گاوروش مقام ژاور را كشف كرد و به آنژولراس گفت كه او يك جاسوس است. وقتي آنژولراس با او روبهرو شد، او هويت خود و جاسوسي دانشجويان را رد كرد. دانشجويان او را به يك ستون در رستوران كورنت بستند. همان عصر ماريوس به خانهٔ والژان و كوزت در كوچه پلومه بازگشت امّا خانه را خالي يافت. او سپس صدايي شنيد كه دوستانش در سنگرها منتظر او هستند. او از رفتن كوزت شوريده حال شده بود امّا به صدا گوش داد و به سنگرها رفت. هنگامي كه ماريوس به سنگرها رسيد انقلاب تازه آغاز شده بود. وقتي كه او خم شد تا كيسه باروت را بردارد، يك سرباز آمد تا به ماريوس شليك كند. اگرچه يك مرد دهانهٔ تفنگ را با دستانش گرفت. سرباز شليك كرد، مرد از ضرب تير زخمي شد امّا به ماريوس آسيبي نرسيد. در همين حال كه سربازان نزديك ميشدند ماريوس با يك كيسه باروت در يك دستش و مشعلي در دست ديگر بالاي سنگرها رفت و تهديد كرد كه سنگر را منفجر ميكند. پس از اين حرف ماريوس سربازان عقبنشيني كردند. ماريوس تصميم ميگيرد تا به سنگر كوچكتري برود كه آن را خالي يافتهاست. وقتي بازميگردد شخصي كه دستش را جلوي تفنگ گرفته بود او را به اسم صدا ميكند. ماريوس ميفهمد اين شخص اپونين است كه لباس مردان را پوشيده است و روي زانوانش افتاده است. او اعتراف ميكند كه به او گفته بوده كه دوستانش در سنگر منتظرش هستند به اين اميد كه با هم كشتهشوند. او همچنين اعتراف ميكند كه جانش را نجات دادهاست زيرا ميخواسته پيش از او بميرد. راوي همچنين بيان ميكند كه اپونين به صورت ناشناس يادداشت را به والژان دادهاست. اپونين سپس به ماريوس ميگويد يك نامه براي او دارد. او اقرار ميكند اين نامه روز قبل به دستش رسيدهاست اما نميخواسته نامه را به او برساند امّا ترسيده كه او در دنياي پس از مرگ از او ناراحت باشد. پس از آنكه ماريوس نامه را از اپونين ميگيرد اپونين از او ميخواهد تا پس از مرگش پيشاني او را ببوسد و ماريوس قول ميدهد اين كار را انجام دهد. در آخر اپونين اعتراف ميكند كه كمي عاشق او بودهاست و سپس ميميرد. ماريوس خواسته او را اجابت ميكند و سپس براي خواندن نامه به ميخانه ميرود. نامهٔ كوزت بود. او آدرس كوزت را يادميگيرد و يك نامهٔ خداحافظي براي او مينويسد. او گاوروش را مأمور رساندن نامه ميكند امّا گاوروش نامه را به والژان ميدهد. والژان دريافت عاشق كوزت در حال جنگ است، يك ساعت بعد يونيفرم گارد ملّي را ميپوشد و خود را با يك تفنگ و مهمّات مسلح ميكند و خانه را ترك ميكند.
هشت سال بعد، دوستان آبث، كه توسط آنژولراس رهبري ميشدند، در حال آمادهسازي انجام يك نارضايتي مدني در شب پنجم و ششم ژوئيه ۱۸۳۲، در پي مرگ ژنرال لامارك، تنها رهبري در فرانسه كه با طبقهٔ كارگر احساس همدردي ميكرد، بودند. لامارك قرباني وبا اپيدمي در شهر شده بود، با اين حال همسايهٔ بينواي او مشكوك بود كه دولت او را مسموم كرده است. دوستان آبث به فقيران سراي معجزات پيوستند. از جمله كساني كه در آن سرا حضور داشتند، گاوروش پسر ارشد تنارديه در خيابان اوچين بود. يكي از دانشجويان، ماريوس پونمرسي، با خانواده خود (بالاخص پدربزرگ خود موسيو ژيونورمان) به خاطر افكار ليبرالي خود طرد ميشود. پس از مرگ پدرش، سرهنگ ژرژ پونمرسي، ماريوس يادداشتي از او پيدا ميكند كه به پسرش سفارش ميكند تا به شخصي به نام گروهبان تنارديه كه جانش را در واترلو نجات داده است كمك كند -در حقيقت تنارديه به اجساد دستبرد ميزد و جان پونمرسي را بر حسب تصادف نجات داد؛ او خودش را يكي از گروهبانان ناپلئون معرفي كرد تا هويتش به عنوان يك دزد افشا نشود. در باغ لوگزامبورگ، او عاشق كوزت نوبلوغ و زيبا ميشود. تنارديهها نيز به پاريس مهاجرت كردند و پس از دست دادن مهمانخانه خود در فقر زندگي ميكنند. آنها با نام مستعار «ژوندرت» در خانه گوربو سكونت دارند (تصادفاً همان ساختماني كه والژان و كوزت پس از ترك مهمانخانه آنها مدت كوتاهي در آن زندگي كردند). ماريوس نيز در همان ساختمان، در همسايگي تنارديهها زندگي ميكند. اپونين، كه حال لاغر و مندرس شده است، ماريوس را در آپارتمانش ملاقات و از او درخواست پول ميكند. براي آنكه ماريوس را تحتتأثير قرار دهد و سوادش را نشان دهد، بخشي از كتاب «پليسها اينجا هستند» را بلند ميخواند و بر روي تكهاي كاغذ مينويسد. ماريوس دلش به حال اپونين ميسوزد و مقداري پول به او ميدهد. پس از خروج اپونين، ماريوس از شكاف ديوار آپارتمان تنارديه را نگاه ميكند. اپونين وارد ميشود و نشان ميدهد كه يك انساندوست را ملاقات كرده و دخترش براي ملاقات تنارديهها ميآيد. به اين ترتيب، تنارديه براي آنكه فقيرتر به نظر برسد آتش را خاموش ميكند و صندلي را ميشكند. همچنين به آزلما دستور ميدهد تا به قطعهاي از شيشهٔ پنجره مشت بزند. در پي آن همانطور كه تنارديه انتظار داشت دست او پاره ميشود. فرد انساندوست و دخترش -والژان و كوزت- وارد ميشوند. ماريوس بلافاصله كوزت را ميشناسد. والژان قول ميدهد كه با پولي براي پرداخت اجاره آنها بازگردد. پس از آنكه او و كوزت خارج ميشوند، ماريوس از اپونين درخواست ميكند تا آدرس آنها را براي او پيدا كند و اپونين كه خود عاشق ماريوس شده است با اكراه ميپذيرد. تنارديه نيز والژان و كوزت را ميشناسد و با خود پيمان ميبندد تا انتقام خود را بگيرد. تنارديه از پاترون مينت درخواست كمك ميكند، كه به عنوان گروهي ترسناك، قاتل و دزد معروف بود. ماريوس از نقشه تنارديه با خبر ميشود و گزارش اين جنايت را به ژاور ميدهد. ژاور به ماريوس دو تپانچه ميدهد و به او ميگويد كه هر گاه اوضاع خطرناك شد تير را به هوا بزند. ماريوس به خانه بازميگردد و منتظر ژاور و مأمورانش ميماند. تنارديه، اپونين و آزلما را بيرون ميفرستد تا از عدم حضور پليس اطمينان پيدا كنند. وقتي والژان با پول بازميگردد، تنارديه و پاترون مينت براي او كمين كرده بودند و او هويت اصلي خود را آشكار ميكند. ماريوس، تنارديه را به عنوان ناجي پدرش در واترلو ميشناسد و بر سر يك دوراهي گرفتار ميشود. او سعي ميكند راهي بيابد تا بدون خيانت به تنارديه به ژان والژان كمك كند.
والژان فرار ميكند، دوباره دستگير و به مرگ محكوم ميشود. كميته پادشاهي مجازات او را به كار اجباري براي تمام عمر كاهش ميدهد. او در حالي كه در بندر تولون زنداني است با به خطر انداختن جان خود يك ملوان را كه در وسايل كشتي گرفتار شده است را نجات ميدهد. تماشاگران خواستار آزادي او ميشوند. والژان مرگ خود را با انداختن خود در اقيانوس صحنه سازي ميكند. مسئولين مرگ او را گزارش ميدهند و ميگويند جسد او گم شده است. ژان والژان در عصر كريسمس به مونفرمي ميرسد. او كوزت را در جنگل به دنبال آب ديد و با او تا مهمانخانه رفت. او غذا سفارش داد و مشاهده كرد چگونه تنارديهها از كوزت سوءاستفاده ميكنند، در حالي كه اپونين و آزلما، دخترهاي آنها در ناز و نعمت بزرگ ميشدند و به كوزت براي بازي با عروسكشان دشنام ميدادند. والژان از مهمانخانه خارج شد و يك عروسك بزرگ را براي كوزت خريد و كوزت پس از كمي درنگ هديه را با خوشحالي قبول كرد. اپونين و آزلما بسيار حسود بودند. مادام تنارديه از والژان خشمگين شد اما شوهر او تا هنگامي كه والژان براي غذا و اتاق پول ميداد از او پذيرايي ميكرد. صبح روز بعد، والژان تنارديهها را آگاه كرد كه ميخواهد كوزت را با خود ببرد. مادام تنارديه بلافاصله پذيرفت اما موسيو تنارديه وانمود كرد كوزت را دوست دارد و نگران رفاه حال اوست و به رها كردن كوزت بيميل است. والژان ۱۵۰۰ فرانك به تنارديهها پرداخت و همراه كوزت از مهمانخانه بيرون رفت. تنارديه به طمع پول بيشتر به دنبال والژان و كوزت به جنگل ميدود و به والژان ميگويد ميخواهد كوزت را پس بگيرد. او گفت نميتواند بچه را بدون يادداشتي از مادرش به كسي بدهد. والژان نامهٔ اجازه فانتين را كه براي گيرنده بچه نوشته بود به دست تنارديه داد. سپس تنارديه از والژان درخواست هزار كرون بيشتر كرد اما والژان و كوزت رفتند. تنارديه پشيمان شد كه چرا تفنگ خود را برنداشته بود و به خانه بازگشت. والژان و كوزت به پاريس گريختند. والژان اتاق جديدي در خانهٔ گوربو كرايه كرد، جايي كه كوزت و والژان با شادي زندگي ميكردند. اما به هر صورت ژاور، چند ماه بعد توانست مكان والژان را پيدا كند. والژان با كوزت فرار كرد و ژاور و مأمورانش سعي در تعقيب آنها داشتند. آنها به زودي توانستند به كمك فوشلوان، كسي كه والژان از زير كالسكه نجاتش داد و به باغباني ديري به پاريس فرستاد، در دير پتيپيكپوس پناه بگيرند. همچنين والژان باغبان دير و كوزت دانشآموز آنجا شد.
داستان در ۱۸۱۵ در ديني آغاز ميشود، جايي كه ژان والژان به عنوان يك روستايي پس از نوزده سال حبس - پنج سال براي دزديدن نان براي سير كردن خواهر و خانواده او و چهارده سال به خاطر فرارهاي متعدد او- از زندان آزاد شده است. او توسط مهمانخانه دار پس رانده ميشود زيرا گذرنامه او زردرنگ است و نشان ميدهد كه پيش از اين جبركار بوده است. او با عصبانيت در خيابان ميخوابد. اسقف خيرانديش ديني، مايرل به اون پناه ميدهد. هنگام شب ژان والژان با ظروف نقره مايرل فرار ميكند. هنگامي كه پليس او را دستگير ميكند، اسقف مايرل وانمود ميكند خود ظروف نقره را به او داده است و پافشاري ميكند كه او دو شمعداني نقره را كه فراموش كرده بود نيز با خود ببرد. پليس توضيحات او را ميپذيرد و ميرود. مايرل ميگويد زندگي او را براي خدا بخشيده است و او بايد پول اين شمعدانيها را براي ساختن يك مرد صادق از خود به كار برد. سخنان مايرل والژان را به فكر فرو ميبرد. هنگامي كه او در خود فرورفته است از روي عادت سكه ۴۰ سوئي كودكي دوازده ساله به اسم پتي جرويس را ميدزدد و او را تعقيب ميكند. او سريع خود را بازمييابد و كل شهر را به دنبال او ميگردد. در همان زمان سرقت او به مسئولين گزارش ميشود. والژان خود را پنهان ميكند زيرا اگر او دستگير شود بايد تمام عمر خود را به عنوان جبركار سپري كند. شش سال ميگذرد و والژان از نام موسيو مادلين استفاده ميكند. او صاحب يك كارخانه ثروتمند ميشود و به عنوان شهردار شهري انتخاب ميشود كه با نام م ــ-سور-م ــ شناخته ميشود، (مونتروي، پا-دو-كاله). هنگام قدم زدن در خيابان مردي را ميبيند به نام فوشلوان كه در زير چرخهاي يك گاري گرفتار شده است. هنگامي هيچ شخصي براي بلند كردن گاري حتي در ازاي پول داوطلب نميشود، تصميم ميگيرد خود او دست به نجات فوشلوان بزند. او زير گاري ميخزد، آن را بلند ميكند و فوشلوان را نجات ميدهد. بازرس شهر، بازرس ژاور هنگام حبس والژان نگهبان زندان تولون بوده است. او پس از مشاهدهٔ قدرت فوقالعاده والژان به اون مشكوك ميشود. او تنها يك مرد ديگر را ميشناسد كه ميتواند اين كار را انجام دهد و آن يك جبركار به نام ژان والژان بوده است. چند سال پيش از آن دختري به نام فانتين عاشق پسري به نام فليكس تولوميهس ميشود. ليستوليه، فاموي و بلاشوول از دوستان فليكس بودند كه هر كدام با دوستان فانتين يعني داليا، زفين و فاووريت رابطه داشتند. مردان زنان را ترك و به رابطههاي خود به چشم سرگرمي جواني نگاه كردند. فانتين نياز به منبعي براي زندگي خود و دختر فليكس، كوزت داشت. هنگامي كه فانتين به مونفرمي رسيد كوزت را تحت مراقبت مهمانخانه دار خودخواه و همسر بدجنس او، مادام و موسيو تنارديه گذاشت. در بيخبري فانتين تنارديهها از دختر او سوءاستفاده ميكنند و مجبورش ميكنند تا كارهاي مهمان خانه او را انجام دهد و تلاش ميكنند خواستههاي گزاف و غيرمعقول خود را افزايش دهند. او كمي بعد از كارش در كارخانه ژان والژان به علت كشف موضوع داشتن دختري خارج از عرفهاي ازدواج، اخراج ميشود. با اين حال درخواستهاي مالي تنارديهها افزايش پيدا ميكند. در اين وضع فانتين موها و دو دندان جلويي خود را ميفروشد و سپس دست به تنفروشي ميزند تا بتواند درخواستهاي تنارديهها را تأمين كند. فانتين به آرامي از يك بيماري ناشناخته ميميرد. يك اشرافي خوشپوش به نام باماتابوا شروع به آزار فانتين در خيابان كرد و فانتين به نحوي زننده پاسخ او را داد. ژاور فانتين را بازداشت ميكند. فانتين التماس كرد كه او را آزاد كند تا او بتواند نيازهاي دختر خود را تأمين كند اما ژاور ميگويد او بايد شش ماه را در زندان بگذراند. والژان (شهردار مادلن) دخالت ميكند و به ژاور دستور ميدهد تا آزادش كند. ژاور مقاومت ميكند اما در پايان والژان او را مجبور ميكند. والژان به علت آنكه كارخانه او فانتين را اخراج كرده است، احساس مسئوليت ميكند و قول ميدهد كه كوزت را بياورد. او فانتين را به بيمارستان ميبرد. ژاور دوباره براي ديدن والژان ميآيد. او اعتراف ميكند پس از آن كه والژان او را مجبور كرد تا فانتين را آزاد كند، گزارش او را به عنوان ژان والژان به مسئولين فرانسه داده است. او همچنين اقرار ميكند كه اشتباه كرده است زيرا مسئولين فرانسه ژان والژان واقعي را شناسايي و بازداشت كردهاند و در روز بعد محاكمه ميشود. ژان والژان تصميم ميگيرد خود را معرفي كند تا مرد بي گناهي را نجات دهد كه نام واقعي او شان ماتيو بود. او به شهري كه محاكمه در آن برگزار ميشود سفر ميكند و هويت واقعي خود را مشخص ميكند. والژان به م ــ-سور-م ــ بازميگردد تا فانتين را ببيند. توسط ژاور تعقيب ميشود و در اتاق بيمارستان با او مواجه ميشود. پس از آنكه ژاور والژان را ميگيرد، والژان از او تقاضاي سه روز مهلت ميكند تا كوزت را به فانتين برساند، اما ژاور درخواستش را رد ميكند. فانتين ميفهمد كوزت در بيمارستان نيست و ناراحت ميشود و ميپرسد او كجاست. ژاور به او دستور ميدهد ساكت باشد و سپس هويت اصلي ژان والژان را آشكار ميكند. ضعف ناشي از بيماري و شوك اين خبر باعث ميشود او بميرد. والژان به سمت فانتين ميرود و در گوشش نجوا ميكند و دستش را ميبوسد و سپس با ژاور اتاق را ترك ميكند. سپس فانتين بدون مراسم در يك گور عمومي دفن ميشود.
وي در كتاب بينوايان به تشريح بيعدالتيهاي اجتماعي و فقر و فلاكت مردم فرانسه ميپردازد، همان عوامل و محركهاي اجتماعي كه منجر به سقوط ناپلئون سوم شد. انحصار توزيع قدرت و ثروت در دست خانواده فاسد سلطنتي كه از مشكلات جامعه فرانسه كاملاً بياطلاع بودند، سبب ايجاد معضلات اقتصادي و اجتماعي در جامعهٔ فقير فرانسه شد و انقلاب فرانسه ناشي از همين تحولات زيرساختهاي اجتماعي جامعه فرانسه بود. ويكتور هوگو در خلال پردازش شخصيتهاي داستان و روانشناسي آنها، نحوه درگيري و دخالت آنان را در اين نهضت اجتماعي و تودهاي نشان ميدهد.
كاراكتر ژان والژان برداشتي آزاد از زندگي اوژن-فرانسوا ويدوك است. ويدوك يك جبركار سابق بود كه به سرپرستي پليس مخفي فرانسه رسيد و بعدها نخستين آژانس كارآگاه شخصي فرانسه را پي ريزي كرد. او همچنين تاجر و فعال گسترده اجتماعي و فعاليتهاي بشردوستانه بود. ويدوك به هوگو در تحقيقاتش براي كلود ولگرد و آخرين روزهاي يك محكوم به اعدام كمك كرد. در سال ۱۸۲۸ ويدوك، كه اكنون مورد عفو قرار گرفته بود، جان يك كارگر را در كارخانه كاغذش با برداشتن گاري بر روي شانههايش نجات داد؛ همانگونه كه ژان والژان اين كار را انجام ميدهد.[۱۰] توصيفهاي هوگو از نجات دادن يك ملوان توسط والژان تقريباً كلمه به كلمه از توصيف حادثهاي توسط يك دوست در نامه اش ميباشد. هوگو از بينونو ميوليس(۱۷۵۳–۱۸۴۳)، اسقف دينيه در زمان برخورد والژان به مايرل، به عنوان مدلي براي مايرل استفاده ميكند.[۱۱] در ۱۸۴۱، هوگو يك فاحشه را از بازداشت به خاطر حمله كردن نجات داد. او بخش كوتاهي از گفتگويش با پليس را هنگام نجات فانتين توسط والژان به كار ميبرد.[۱۲] در ۲۲ فوريه ۱۸۴۶، وقتي او كار بر روي رمان را آغاز كرد، هوگو شاهد دستگيري يك نان دزد بود در حالي كه يك دوك و فرزندش بر كالسكه خود بي رحمانه صحنه را تماشا ميكردند.[۱۳][۱۴] او چندين تعطيلات خود را در مونتروي، پا-دو-كاله گذراند، كه آن را به عنوان مدلي براي شهري در نظر گرفت كه م ــ-سور-م ــ (M____-sur-M__) مينامد.[۱۵] در شورش ۱۸۳۲، هوگو در حين قدم زدن در پاريس با موانعي بلوكي مواجه گشت كه براي پناه گرفتن از آتش تفنگها ساخته شده بود.[۱۶] او در انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه مستقيماً شركت داشت و به در هم كوبيدن اين سنگرها و سركوب شورشيان عمومي و متحدان سلطنت طلب كمك كرد
بيشتر از يك چهارم رمان به تقرير نكات اخلاقي و يا نمايش اطلاعات جامع هوگو اختصاص دارد، اما هيچيك از پيرنگها و يا زيرپيرنگها را جلو نميبرد. كاري كه هوگو در رمانهاي ديگر خود مانند گوژپشت نتردام و رنجبران دريا انجام داده است. يك زندگينامه نويس ذكر ميكند كه «از انحرافات از نبوغ ميتوان به راحتي گذشت».[۷] موضوعاتي كه هوگو دربارهٔ آنها صحبت ميكند مناسك مذهبي صومعه، ساختمان فاضلاب شهري پاريس، زبان مخفي (آرگو)، و خيابانهاي پاريس است. در يكي از فصول دربارهٔ صومعه هوگو از تيتر «پرانتز» استفاده ميكند تا به خواننده هشدار دهد كه اين فصل ربطي به خط اصلي داستان ندارد.[۸] او همچنين ۱۹ فصل را به واترلو، جايي كه در ۱۸۶۱ مشاهده كرده و رمان را در آنجا به اتمام رسانده، اختصاص داده است. در ابتداي بخش دوم با برخي موضوعات متفاوت مواجه ميشويم به طوريكه گويي شروع يك كار متفاوت است. يك منتقد اين نوع كار را «درواز روحاني» رمان مينامد، به اين عنوان كه رويارويي تنارديه و كلنل پون مرسي «شانس تركيب و ضرورت» را نشان ميدهد، كه مواجههٔ خير و شر داستان است
آپتن سينكلر رمان را به عنوان «يكي از شش رمان برتر جهان» معرفي ميكند. دربارهٔ بينوايان در مقدمه ميگويد:[۱]
مدت زمان زيادي است كه وجود دارد، به خاطر قانون و عرف، يك محكوميت اجتماعي كه در مواجهه با تمدن يك جهنم مصنوعي بر روي زمين ميسازد و پيچيدگيهاي يك سرنوشت كه با مرگ و مير انسانهاي گره خورده است؛ مدت زيادي به خاطر سه مشكل عصر - تخريب مردان بر اثر فقر، تباهي زنان بر اثر گرسنگي و كوتاهي دوران كودكي بر اثر ضعف جسماني و روحي- كه حل نشده است. مدت زياد به خاطر اين كه در مذهبها خفگيهاي اجتماعي بايد از بين برود. به عبارت ديگر، تا هنگامي فقر و جهل از زمين رخت برنبندد كتابهايي از اين دست هرگز نميتواند بي فايده باشد.
تعداد صفحات : 1